بهش گفتم: كمك نمی خوای؟


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ :
بازدید : 380
نویسنده : نوری
نشسته بود روی زمين و داشت يه تيكه هايی رو از روی زمين جمع می كرد.

بهش گفتم: كمك نمی خوای؟

گفت نه.

گفتم: خسته می شی بذار كمكت كنم ديگه.

گفت: نه خودم جمع می كنم.

گفتم: حالا تيكه ها چی هست؟

بد جوری شكسته معلوم نيست چيه؟

نگاه معنی داری كرد و گفت: قلبم.

 

اين تيكه های قلب منه كه شكسته. خودم بايد جمعش كنم.

بعدش گفت: می دونی چيه رفيق؟

آدمای اين دوره زمونه دل داری بلد نيستن.

وقتي می خوای يه دل پاك و بی ريا رو به دستشون بسپری

هنوز تو دستشون نگرفته ميندازنش زمين و می شكوننش.

ميخوام تيكه هاش رو بسپرم

به دست صاحب اصليش اون دل داری خوب بلده.

ميخوام بدم بهش بلكه اين قلب شكسته خوب شه.

آخه می دونی اون خودش گفته

كه قلبهای شكسته رو خيلی دوست داره.

تيكه های شكسته ی قلبش رو جمع كرد

و يواش يواش ازم دور شد.

و من توی اين فكر كه چرا ما آدما دل داری بلد نيستيم موندم.

دلم می خواست بهش بگم

خوب چرا دلت رو می سپردی دست هر كسی؟

انگاری فهميد تو دلم چی گفتم.

برگشت و گفت: دلم رو به دست هر كسی نسپردم

اون برای من هر كسی نبود.

گفت و اين بار رفت سمت دريا.

سهمش از تنهايی هاش دريايی بود كه رازدارش بود.

http://sites.google.com/site/aminiasl/Raze_Khoshbakhti.jpg

 




مطالب مرتبط با این پست :

بهترین ها از دنیای دف نوازي و موسيقي سنتي، دنياي هنر و هنرمندان

شما از 1 تا 20 چه نمره ای به وبسایت میدهید؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان پلاک 10 و آدرس plak10.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.

 






RSS

Powered By
loxblog.Com